محل تبلیغات شما

 

-نگهداری از پسربچه های مهدکودکی تادانشگاهی هم که دردسرهای خودش را دارد.
از طرف دیگر سرو کله زدن با بچههاست. این ها بزرگ شده اند. به سرووضعشان می رسند. بعضی ها با تلفن مشکوک صحبت میکنند. برو توی نخ آن بچه تا ببینی کجا می رود. مثلا می بینم بچه در سن دبیرستان ،افت تحصیلی پیدا کرده ، از دور کنترلش می کنم می بینم در راه مدرسه با دختری دوستشده. حالا باید بروم توی نخش طوری که از چشمش نیفتم.از من زده نشود یا بد برداشتنکند و خیلی روی اصول رابطه اش را هدایت کنم . جوری که یا اصلا رابطه ای نباشد یاتعریف شده باشد.
اصلا طرز فکر عوض شده ، حالا منباید خودم را با این ها وفق بدهم . مثلا من خودم موسیقی گوش نمی کنم اما پایش کهبیفتد با بچه ها می نشینم و گوش می دهم. بعد می گویم این موسیقی اصلا به من آرامشنمی دهد. چی دارد می خواند؟ بعد او شروع می کند به دفاع کردن و بعد از مدتی میگوید راست می گویی . بعد هدایتش می کنم سمت موسیقی های ناب تر و اصیل تر یعنی بهخاطر آن ها خودم را مجبور کرده ام تا هنر اصیل را بشناسم

-از درگیری های دیگری که دارید بگویدد.
مثلا چند وقت پیش یکی از بچه هاخبر آورد که علی سیگار می کشد. به خودم گفتم: وامصیبتا! اول مشکلات. برو توی نخعلی. بگرد . دنبالش برو، توجیحش کن. گفتم : علی چیه؟ مشکلت کجاست؟ حالا 3-2 نخبیشتر نکشیده بود. گفت: داداش من که قدم کوتاه است. گفتم: خب بلند می شود. حالاحالا ها وقت داری. گفت: صدایم نازک است. توی مدرسه رفیقم برگشت گفت سیگار بکشیصدایت کلفت می شود. حالا برو بگرد. دوستش را پیدا کن. آفت های سیگار را برایش گفتمو گفتم از نظر علمی کلفت شدن صدا هیچ ربطی به سیگار کشیدن ندارد. تا خدا را شکرکنارش گذاشت. واقعا همه ی این ها درگیری است ولی من به این ها نه نگفتم. فقطمشکلات مادی است که عذابم می دهد.
مثلا باید بچه ها را درگیر ورزشکرد. خب یک ثبت نام در باشگاه فوتبال برای هر بچه ماهی 200 هزار تومان هزینه در بردارد. از مدرسه ساکش را برمی دارد و می رود باشگاه. نمی توانم بگویم برای اینهزینه ها تعریفی نداریم. از طرفی ورزش خودش عامل بازدارنده از خیلی آسیب هاست وبرای سلامت روح و جسم بچه وارد است. و بعد هزینه رفت و آمد یا این که می رود آنجادلش می خواهد با دوستش چیزی بخورد. نمی شود نه گفت. خدا را شکر تا امروز به هیچکدام شان برای برآورده شدن نیازهای معقول شان نه نگفتم. زیر بار بدهی رفتم ، چکدادم ، نامه نگاری کردم. چک خوردم پول گرفتن بعضی وقت ها واقعا خوردم می کند. بعضیوقت ها اکراه را می بینم موقع کمک کردن بقیه یا وقتی خیلی پیگیر می شوم احساس بدیمی کنم اما هیچ وقت به هیچ کدام شان نگفتم ندارم. شما فکر کنید روزی سه بار درمراکز ما سفره پهن می شود برای 150 نفر که 20 نفر فقط پرسنل هستند و اصلا هم قبولنمی کنم افتخاری کار کنند. باید حقوق بگیرند.خدا را شکر تا این جا بچه هایمان حتییکبار تجدید نشده اند. آن هم با نمره واقعی. مربی ها واقعا با بچه ها کار می کنند.با هر 20 تا بچه 4 تا مربی سرو کله می زنند و واقعا از آن ها کار می خواهیم.
-
چرا این همه روی ورود و خروجهای آدم ها حساسید. شنیده ام به راحتی کسی را داخل مرکز راه نمی دهید؟
ورود و خروج بیش از حد آدم هابه بچه ها آسیب می زند. این ها یکبار پدر مادر از دست داده اند و بعد بارها وبارها آدم های دیگری را. یکی می آید و می گوید که من برادر شمام یک مدت می ماند وبعد می رود. خب بچه احساس می کند برادری را از دست داده و این اتفاق بارها و بارهامی افتد.آن یکی می شود پدرش . مدیر مرکز ارتقا می گیرد و می شود مسئول استان وهمین اتفاق با عث می شود دوست داشتن را یاد نگیرد. بزرگ می شود ازدواج می کند وبعد نمی تواند همسرش را برای یک عمر دوست داشته باشد. از همسرش جدا می شود و بچهاش باز می آید توی بهزیستی. من بچه ای در بهزیستی دارم که نسل سوم بهزیستی به حسابمی آید یعنی سرنوشتی مشابه پدرو مادربزرگ و پدرو مادرش دارد. این تنها مثال نیستاز این موارد زیاد دیده ام. چون محبت و نوازش کردن و حتی بوسیدن را یاد نگرفتهاند. پس بی عاطفگی به بسیاری از این بچه ها سرایت می کند.

-آن وقت شما چطور به بچه ها اطمینانخاطر می دهید که کنارشان می مانید؟
من و همسرم و خواهر همسرم پایثابت مرکز هستیم. محبت باید دائمی باشد، مقطعی نباشد. سعی می کنیم پرسنلی استخدامکنیم که سال های سال کنار بچه ها بماند. ببینید بزرگترین استاد روانشناسی عالمحضرت رسول (ص) است. حضرت بچه های یتیم شده در جنگ را میان صحابه اش تقسیم می کندتا از آن ها نگهداری کنند.صحابه می آیند و می گویند: این ها پرخاشگرند ، گوشهگیرند به ما اهمیت نمی دهند. پیامبر می گوید: این ها پدر و مادر از دست داده اند.چه توقعی دارید؟ باید مدت زیادی کنار بچه بمانید تا شما را به عنوان بزرگ ترش قبولکند. خب چقدر به این قاعده در مراکز بهزیستی عمل می کنیم؟ معمول رابطه ها یک رابطهافراطی مقطعی دلسوزانه است که هیچ تضمینی ندارد ولی ما در مراکز مان سعی کرده ایماین اتفاق نیفتد.

 

-برویم سراغ قصه اصلی. چطور گذرتان بهسرنوشت بهادر رسید؟
5
سال پیش بود که یکی از بچه هایبهزیستی به من زنگ زد. یکی از بچه های بندر عباس بود که در یکی از سفرهایمان بهجنوب با او آشنا شده بودم. گفت بچه ای هست که وقتی یکی دو روزه بوده سر راهش میگذارند و بعد یک جانوری مثل موش یا گربه صورتش را خورده و یک نفر می بیند و میآورد بهزیستی که آنجا حتی نمی گذارند در آینه صورتش را ببیند. خیلی بچه افسرده وتنهایی است. گفتم من از بهزیستی به تو نامه می دهم برو بچه را بیاور اینجا.تازهازدواج کرده بودم. با یکی از مربیانی که در همان مرکز کار می کرد وجنس کار را میفهمید وگرنه اصلا نمی توانستم با یک آدم دیگری که اهل این قصه نباشد، ازدواج کنم.روز اول هم به او گفتم من 60 تا برادر دیگر دارم اگر می توانی قبول کن که قبول کردو خدا را شکر الان بچه های مرکز به من می گویند داداش و او را زن داداش صدا میزنند.الان هم یک بچه 4 ساله داریم.
-
برایبردن بهادر به خانه ، برای همسرتان مقدمه چینی هم کردید؟
وقتی رفت بهادر را بیاورد دیدمصلاح نیست که بچه را مستقیم به بهزیستی بیاورم. با خانمم صحبت کردم گفت ترو خدااصلا بچه را پیش من نیاور. 26-25 ساله بود. وقتی بهادر را دیدم فهمیدم اصلا نمیشود او را جای دیگری برد. به همسرم زنگ زدم خانه مادرش بود. گفت این کار رانکن.گفتم حالا بگذار بیایم ببینیم چی می شود. آنقدر انرژی این بچه مثبت بود، بهقدری با محبت و شیرین که همانجا مادر و خواهر خانم و همسرم گفتند بگذار همین جابماند.تا یکی دو سال پیش ما بود تا کم کم در مرکز بچه ها با صورتش آشنا شدند و کمکم عمل های جراحی مختلف انجام شد. الان هم در مرکز با بچه ها زندگی می کند. اصلابا صورتش مشکلی ندارد و در مدرسه عادی درس می خواند. روابط عمومی اش فوق العادهخوب است . با هم بیرون می رویم گردش می کنیم. خودش هم می داند قول داده ام از هیچتلاشی برای درمانش دریغ نکنم تا به حالت عادی برگردد. تلاش می کنیم هم لب و دهانبگذاریم و هم دندان ها هدایت شود به سمت فک و هم ، بینی که مثل این نتواند برداردو جزیی از صورتش بشود. برای درمانش هم میلیون ها تومان خرج می کنم اصلا هم نگرانمخارجش نیستم.

-از همان اول حرف هم می زد؟ 
حرف می زد اما واضح نبود که بهمرور دارد اصلاح می شود و الان همه متوجه می شوند چه می گوید.

-برای درمانش چه کردید؟
کارهای درمانی را روی صورتششروع کردیم در بیمارستان فاطمه زهرا خیابان یوسف آباد که از دست و پایش به صورتشپیوند زدند که متاسفانه نگرفت. دکتر ها گفتند فعلا بحث پیوند را رها کنید و برویدسراغ بحث زیبایی که یک گروه از بهترین دکترهای زیبایی را در خیابان گاندی دیدیم وصحبت کردیم و بحث مالی اش را درست کردیم که برایش یک بینی مصنوعی گذاشتند کهمتاسفانه به خاطر دندان هایش این عمل ها متوقف شد تا ببینیم دندان هایش چطور میشود. چون فک بالایی اش به شدت آسیب دیده و الان دندان هایش دارد از صورتش در میآید. به همین دلیل گفتند صبر کنیم عاقبت دندان ها به کجا می کشد. از یک طرف گفتندخوشحالیم که دندان درآورده چون فکر می کردیم لثه و فک آن قدر آسیب دیده ، کهدندانی در نمی آید. از طرف دیگر می گویند باید صبر کنیم دندان ها رشد کند و بعد آنها را به طرف پایین هدایت کنیم.بعد زیبایی صورتش را شروع می کنیم. ما هم منتظریمتا وقتی که علم پیشرفت کند و برای بهادر اتفاق های خوبی بیفتد.

-بهادرجان درس ات خوب است؟
بله

-کم یا زیاد؟
زیاد

-توی خانه چکار می کنی؟
می روم مدرسه و برمی گردم بابچه ها بازی می کنم.

-دوست داری چکاره بشوی؟
پلیس
-
چرا پلیس؟
می خواهم ها را دستگیر کنم.
-
مدرسه ات نزدیک است یا با سرویس میروی؟
با سرویس می روم.
بقیه بچه ها خودشان می روند ولیبهادر با سرویس می رود مدرسه و برمی گردد.

-دیگر کجاها می روی ؟
پارک . استخر.
-
فکر می کنم خدا بهادر را خیلیدوست داشته که شما را سر راهش قرار داده.
خدا مرا خیلی دوست داشته کهبهادر را سر راهم قرار داده.

-برای درمانش در خارج از کشور هم کاریکرده اید؟
یکبار خانمی از آمریکا تماسگرفت و گفت که تمام هزینه های درمانی اش را تقبل می کند.اما بعد شماره اش را گمکردم و این ارتباط قطع شد. اما به فکرش هستیم و حتما تلاش مان را می کنیم هرجاییکه نشانه ای از بهبود و درمان اگر باشد حتما به هر قیمتی شده، اورا می برم.

-شما را چی صدا می کند؟
نمی دانم از خودش بپرسید. بهادرمرا چی صدا می زنی؟
داداش
البته دیگر دارم پیر می شوم کمکم باید بگوید بابا

- از برکات وجودش بگویید.
من همیشه گفته ام. من سرپرستیاین بچه ها را ندارم. این ها هستند که سرپرستی مرا بر عهده دارند. یعنی این ها سرراه ما قرار گرفته اند تا این دنیای عجیب و پرپیچ و خم و این عمر کوتاه چند روزهرا طی کنیم و به سعادت برسیم.هیچ موقع چنین ادعایی را ندارم. سرپرستی ما دست اینهاست. همین بچه ها هستند که دارند سازمان بهزیستی را اداره می کنند. من هیچ وقت درزندگی به مشکلی برنخوردم. آن هم از انرژی و برکات وجود این بچه هاست. نه اغراق میکنم. نه شعار می دهم این واقعیت زندگی من در این 12-10 سال عمری است که در این راهصرف کرده ام. ازدواج خوب، همسر خوب، زندگی آرام باور نمی کنید نه من نه هیچ یک ازاعضای خانواده مان لنگ کار نبوده ایم. گرفتار بیماری نشدیم. غمگین نشدیم. اصلامشکلی باقی نمی ماند وقتی زندگی تان به سرنوشت این بچه ها گره بخورد. من همیشه بههمسرم می گویم: این بچه ها نمی گذارند پاداشی برای آن دنیا باقی بماند.همه چیز رادر ای4545

 

1729- دنباله بیانه دوم انقلاب از رهبری

1228- دنباله بیانیه مقام رهبری به گام دوم انقلاب....

1727- بیانیه مقام رهبری گام دوم انقلاب خطاب به ملت و جوانان....

ها ,بچه ,هم ,نمی ,های ,کنم ,بچه ها ,می شود ,این ها ,می کند ,می کنم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی شهید رجایی باینگان lespembhurtti سلام دانلود پاورپیونت Jason's life vilongsovo عکـــــــــــس خفن anadilimiz=varlığımız kinsrangwarmdu Yvette's page